تمام لحظات زیبا و لذت بخشی که در کنار هم گذرانده بودند؛ از برابر چشمانش می گذشت. همه چیز چقدر عالی بود. نمی توانست به همین راحتی از دست دادن توریا را بپذیرید. با خودش فکر کرد پدرش تا به حال در چنین شرایطی نبوده است. اصلا مگر چند بار مجروحان بیمارستان یا سوانح سوختگی را با چشمان خود دیده است. شاید به همین دلیل باشد که شرایط توریا بیش از حد برایش سخت و مرگ بارجلوه کرده است. مایکل هنگامی که در نیروی پلیس خدمت می کرد؛ بارها با صحنه های وحشتناک مواجه شده بود که الزاما همه آن موارد به مرگ منتهی نشده بود. همین فکر، کمی حالش را بهتر کرد و تصمیم گرفت با اتکا به همین موضوع کوچک، امیدوار بماند.