یک زن همیشه خوش بین بعلاوه یک غریبه ی شکست خورده جس توماس،با دو شغل و دو بچه،از پس هزینه های زندگی خود و فرزندانش برنمی آید و هیچ وقت پول کافی ندارد،با پوشیدن دمپای لا انگشتی به استقابل بهار می رود و وقتی روزگار زمینش میزند،نهایت تلاشش را میکند دوباره روی پا بایستد با این همه،مشکلاتی وجود دارند که خودش به تنهایی از عهده آنها بر نمی آید. ادنیکلاس،مرد موفقی که دچار بدبیاری میشود و با یک اشتباه همه چیزش را می بازد.حالا تلاش میکند زندگیش را دوباره از نو بسازد. اد نمیخواهد به کسی کمک کند و جس نمی خواهد کسی به او کمک کند،اما آیا این دو میتواند در کنار هم به جایی برسند؟ رمانی پر کشش از شرح یک دلدادگی که من از خواندنش لذت بردم تاثربرانگیز با فراز و نشیب هایی بسیار که گاهی با صدای بلند می خندید. قصه ای روحیه دهنده و شوق انگیز در تایید زندگی که بی وقفه خواهید خواند. داستانی شگفت انگیز،رک و بی پرده واقعی و غمگین در بهترین شکل ممکن خود.